خسرو دوامی – آمریکا
من که براى شما نوشته بودم. اول مرا ببخشید، بعد به دیدارم بیایید. کسى که نمىبخشد، فراموش هم نمىکند. و من دیگر شکى ندارم که فراموشى پایان همهٔ رنجهاست. شما هم ماجرا را آنطور شنیدهاید که دیگران خواستهاند. جریانى مبهم و پُرتأویل، مثل واقعهٔ خانهٔ مسجدسلیمان و اعترافات مطرب شوشترى، و یا همین روایت مربوط به رودخانهٔ تمبى و برکهٔ خونآلود و ماهىهاى تکهتکهشدهٔ روى آب که اتفاقى محال است. قبلاً هم در جوابتان نوشته بودم، به حرفهاى کسانى که درگیر جریانات نبودهاند و دستى از دور بر آتش داشتهاند، دل ندهید. به روایت افرادى هم که خود روزى از مسببین واقعه بودهاند و امروز مسئلهاى را مىآفرینند تا شاید چیزى دیگر را بپوشانند، اعتماد نکنید. از اینها که بگذریم، حقیقت مسلم کدام است؟
رنجنامهاى را که مادرتان، گمانم، دو سه سال قبل از مرگ در جایى نوشته بودند، خواندم. به ایشان خردهاى نمىگیرم. واقعه را از همان دریچهاى دیدهاند که دیگران گشودهاند. حرفهاى فریبرز را تکرار کردهاند و دیگران را. شاید هم مقصر من بودم. چند بار پیغام فرستادند که مرا ببینند، نپذیرفتم. یکبار نامهاى نوشتند و اصل واقعه را جویا شدند. نوشتم، واقعه، در زمان و مکانِ وقوع، معنى پیدا مىکند. از آن که گذشت تبدیل به خاطره مىشود. نوشتند، خاطراتتان را بنویسید. نوشتم، بعضى خاطرات باید در سینه بمانند. در نامهٔ دیگرى نوشتند، جواب تاریخ را چگونه مىدهید؟ نوشتم، تاریخ بخشى از خاطرات است که از زبان راوى دور از واقعه نقل شده است. مثلاً چه کسى مىداند واقعیت ناپدیدشدن کیخسرو در پیش روى آنهمه سردار و پهلوان چه بوده است. حالا ما فقط یک روایت مکتوب پیش رویمان است.
چو از کوه خورشید سر برکشید
ز چشم جهان شاه شد ناپدید
بجستند از آن جایگه شاه جوى
به ریگ و بیابان نهادند روى
ز خسرو ندیدند جایى نشان
ز ره بازگشتند چون بیهُشان
پرسیده بودند، نمىخواهید مرا ببینید و چشم در چشم روایت خودتان را بگویید؟ نوشتم، بانوى من، بگذارید خاطرهٔ دستهایتان باشد همان دستهاى مهربان که از لاىِ درِ نیمهباز سینى غذا را توى اتاق پر دود و صدا هل مىداد.
شما هم حق دارید، مرا بهیاد نیاورید. آنوقتها کوچکتر از آن بودید که از من و دیگران در ذهنتان چیزى مانده باشد. من، فریبرز و گمانم دو سه نفر دیگر ماهى یکبار به خانهٔ شما مىآمدیم. خسرو در را مىگشود و شما را مىدیدم که با موهایى بافته و عروسکى در دست از پشت پاهاى او سَرَک مىکشیدید. کوچک بودید و چشمهایتان همرنگ چشمهاى پدرتان بود. ما به اتاقى که تخت کوچک و کمد و اسباببازىهاى شما در آن بود، مىرفتیم. بعضى روزها هم در فضاى دودگرفتهٔ اتاق وارد مىشدید، سلامى مىکردید و عروسکى چیزى را بیرون مىبردید. آنوقتها عادت داشتم در جلسات چیزى را دست گرفته و با آن بازى کنم. یکى از روزهاى گرم تابستان، حین بحثى تند دست یا پاى یکى از عروسکهاى شما را که در دستم بود، کَندَم. هنوز هم یاد چشمهاى پر از اشک و شماتتتان در خاطرم مانده است.
حالا سالهاست خودم را از همه پنهان کردهام. به نامم داستانها نوشتهاند. همیشه همینطور است. از قبیله که جدا شدى، فتوحات از آنِ دیگران مىشود و تو مىشوى میراثبَرِ هر چه ناکامى. حکایاتشان را دورادور دنبال کردهام، کوچک شدهاند و پراکنده. خسرو روزى جملهاى گفت که هنوز در خاطرم مانده. شاید هم کسى دیگر آن را در جایى نوشته باشد. مىگفت اسبها به سربالایى که مىرسند، سم و کفل همدیگر را به دندان مىگیرند.
ترجیح مىدهم پدرتان را خسرو بنامم. خودش اینطور مىخواست. مىدانم براى شما و مادرتان حسین بود و براى دیگران هم منصور و فرهاد و اسکندر. در دانشگاه آشنا شدیم. فریبرز هم با ما بود؛ معرف هر دویشان به تشکیلات من بودم. آن سالها دنیا را با نگاهى واحد مىدیدیم. سه انگشت بودیم از یک دست. من و خسرو بهفاصلهٔ چند ماه دستگیر شدیم. او بهتقریب، دو سال زودتر از من آزاد شد. هنوز در زندان بودم که خبر آوردند ازدواج کرده. بعد از آزادى مخفى شدم. شرایط طورى نبود که من مادرتان را ببینم. مشخصاتى که ایشان از من دادهاند یا زادهٔ خیالبافىشان است یا بر اثر توصیفات مخدوش دیگران. بریدهٔ روزنامهاى هم که شما فرستادهاید متعلق به همان سالهاست. عکس را در جریان حمله به تشکیلات مسجدسلیمان پیدا کردهاند. اسناد زیرش هم همگى ساختگى است. ظاهراً خواستهاند محملى براى حضور هر سه تاى ما در آن خانه پیدا کنند. این عکس بعدها در اغلب شرح احوال و خاطرات آن سالها آمده است. اما هیچگاه کسى این سؤال را از خود نکرده که چه کسى این عکس را از ما گرفته است. در رنجنامهٔ مادرتان هم آنجا که به عکس اشاره مىشود، شاید هم بهسهو، نام لیلا بهعنوان کسى که از ما عکس را گرفته، نیامده است.
نمىخواستم در زمان حیات مادرتان با بازگویى جزئیات اینچنینى فکرشان را آشفته و خاطرشان را مکدر کنم. میان بازماندگان تشکیلات ارج و قربى داشتند. آیا در آن شرایط چنین لغزشى را بر خود مىبخشیدیم که از سر تفنن یا خطا از غریبهاى بخواهیم از ما عکس بگیرد؟ چرا در خاطرات فریبرز از لیلا بهعنوان عضو ثابت خانه یادى نشده است؟
نوشتم، بانوى من، لزوماً پشت هر واقعه دسیسهاى نهفته نیست. در همین روایت، آنجا که کیخسرو در اوج قدرت و حشمت و جاه، حالا بههر دلیلى ، پا پَس مىکشد و دنیاى قدرت و آرمان و آز را به سُخره مىگیرد، بر او چه خردهاى مىتوان گرفت، وقتى در جواب سردار پیرش مىگوید:
شدم سیر از این لشکر و تاج و تخت
سبک بازگشتیم و بستیم رخت
یا چه کسى مىداند، شاید میان آنهمه سردار و پهلوان، از طوس و رستم و زال تا گیو و بیژن و فریبرز، طى سالها و در طول سفرها و جنگهاى پراُفتوخیز، یکى کینهاش را در دل گرفته، شاید هم به وسوسهٔ دسترسى به جام جهاننما، در لحظهاى دور از چشم دیگران کار او را تمام کرده باشد.
نوشتهاند که انتقال خسرو به مسجدسلیمان به توصیهٔ من بوده است. مادرتان هم ظاهراً با استناد به نقلقولى واهى از کسى که خود در حاشیهٔ جریان بوده گفتهاند که من بهواسطهٔ برخى اختلاف نظرها، به دسیسه خسرو را به زندگى مخفى در شهرى دور کشاندهام. شما هم در لفافه همین مطلب را نوشتهاید. ظاهراً روى برخى جنبهها نورى بیشازاندازه تاباندهاند تا محملى قابلقبول براى واقعهٔ مسجدسلیمان پیدا شود.
نخواستم، این را به مادرتان بنویسم. واقعیت این است که خسرو بهتقاضاى خودش به مسجدسلیمان منتقل شد. وقتى درخواستش را با من در میان گذاشت، علتش را جویا شدم. گفت ترجیح مىدهد در تهران نباشد. از وضعیت خانه و احوال شما و مادرتان پرسیدم، سکوت کرد. براى مادرتان نوشتم، هر چه دیگران مىخواهند، بگویند. من جز موارد جزئى، اختلاف نظرى ریشهاى با خسرو نداشتم. احتمالاً مادرتان آنچنان تحت تأثیر حرفهاى فریبرز و دیگران بودند که هیچوقت نخواستند و نتوانستند مرا باور کنند.
فریبرز، یکسال قبل از پدرتان براى سازماندهى و وصل پارهاى ارتباطات به مسجدسلیمان رفته بود. لیلا از افراد باتجربهٔ تشکیلات بود که براى استتار بهعنوان کارگر کارخانه به آنجا فرستاده شد. فریبرز و لیلا خانهاى را در حومهٔ شهر اجاره کرده بودند. شاید پذیرفتن جزئیات این وقایع براى شما که در جریان روابط آن سالها نبودهاید غیرممکن باشد. گناهى هم ندارید. مادرتان پرسیده بودند، هنوز هم فکر مىکنید، اگر در شرایط همان سالها بودید، ترک صف، عقوبتى چنین تلخ و ناگزیر داشت؟
نوشتم، بانوى من، به این سادگى قضاوت نکنید. در این که ما پیشاپیش صف مبارزه با دشمنى درنده بودیم شکى ندارم. هنوز هم شکى ندارم که حضور در این صف راه بازگشتى نداشت و هیچگونه تعلل و لغزش هم جایز نبود. ولى، ماجراى مسجدسلیمان و رودخانهٔ تمبى را با وقایع مشابه مخدوش کردهاند. ترکِ صف انگیزهٔ واقعه نبوده است، اگرچه که مىتوانست باشد.
یکسال بعد از پیوستن پدرتان به تشکیلات مسجدسلیمان، اطلاعات ضدونقیضى از وضعیت آنجا به ما مىرسید. از فریبرز که در آن زمان مسئول حوزه بود، خواستیم گزارشى برایمان بنویسد. یکى دو هفته بعد گزارش مبهم و در عین حال نگرانکنندهاى براى ما فرستاد. در گزارش از بروز گرایشات خطرناک و ضعفهاى غیرقابلگذشت در تشکیلات مسجدسلیمان یاد شده بود. سعى کردم با خسرو ارتباط برقرار کنم، نشد. کسى دیگر هم به تهران آمده بود و گزارش مشابهى به مرکزیت داده بود. بهنظر مىآمد که شکافى عمیق بین اعضاء تشکیلات آنجا بهوجود آمده است. در آنروزها چنین شکافى مىتوانست مثل دُملى چرکین به بقیهٔ بخشها هم سرایت کرده و همه را زیر ضرب دشمن ببرد. اوایل اسفندماه بهدستور مرکزیت به مسجدسلیمان رفتم. صبح با اتوبوس حرکت کردم و غروب رسیدم. در ایستگاه علامت قرارمان را زدم. دو ساعت بعد تأیید قرار را گرفتم.
شب فریبرز در ایستگاه به پیشوازم آمد. برخلاف انتظارم بهجاى خسرو لیلا بهعنوان چکِ فریبرز آمده بود. فریبرز سخت مضطرب و پریشان مىنمود. مرا چشمبسته به خانهشان بردند. یکى دو ساعت بعد هم خسرو و دیگران آمدند. در خاطرات و یادداشتهاى دیگران از جلسهٔ آنشب بهعنوان محکمهٔ خسرو یاد شده که برداشتى یکجانبه و وارونه از قضایاست. در تمام مدت جلسه فریبرز و دو نفر دیگر که هر دو در ضربات سال بعد از بین رفتند، خسرو را به باد انتقادات شدید گرفتند. نمىخواهم با ذکر جزئیات وقایعى که حالا شاید روشنکردنشان مرهمى به زخمهاى این سالها نگذارد، خاطرتان را بیازارم ولى خودتان اینطور خواستید. پدرتان در طول جلسه فقط یکبار گفت که اینها همه بهانهای است براى تصفیهٔ او و یکى دو عضو دیگر که شیوههاى فریبرز را در رهبرى و ادارهٔ تشکیلات به زیر سؤال بردهاند. تمام آنشب لیلا ساکت بود و کلمهاى حرف نزد. شاید اگر لیلا بهعنوان شاهد اصلى ماجرا در ضربات سال بعد از بین نرفته بود، شما و دیگران امروز واقعه را از منظرى دیگر مىدیدید و دیگر نیازى به نبش قبر رفتگان و بازگویى خاطرات موهوم گذشتگان نبود.
آنشب بعد از رفتن همه، من و فریبرز روى بام خانه رفتیم. روبرویمان جاده بود و شعلههاى آتش، که از پشت لولههاى گازى که در امتداد تپهها کشیده مىشد، زبانه مىکشید. من شکى نداشتم که اصل مسئله چیز دیگری است. بعضى خاطرات همیشه با آدم مىمانند. فریبرز براى آوردن چیزى پایین رفت. من به تپهٔ روبرو و به شعلهها نگاه مىکردم. براى لحظهاى یکّه خوردم. لابهلاى لولههاى گاز، گاهبهگاه نورى متحرک روشن و خاموش مىشد. آدمهایى در امتداد لولهها با آینه بههم علامت مىدادند. خم شدم، کمرىام را کشیدم و بهموازات لبهٔ بام روى دو زانو نشستم. سیانور را از جیب بیرون کشیدم و توى مشتم جاى دادم. یاد گرفته بودیم بههر واقعهٔ کوچکى با دیدهٔ احتیاط و تردید نگاه کنیم. فریبرز که برگشت، اشاره کردم سکوت کند. خم شد و کنارم آمد. کورسوى چراغها را به او نشان دادم. اول نمىدید. بعد لبخندى زد، دستم را گرفت و بلند شد. انعکاس نور چشم سگهاى ولگردى را که پشت لولههاى گاز زبالهها را اینطرف و آنطرف مىبردند بهاشتباه چیز دیگرى گرفته بودم. این را بعدها فریبرز در خاطراتش به ریا بهعنوان نمونهاى از روحیهٔ شکاک و در عین حال خشن من آورده است. آنشب تا نیمههاى شب با فریبرز حرف زدم. توجیه مىکرد. دلایل بیشترى آوردم. شکى نداشتم که لیلا یک پاى قضیه است. حرفهایمان بهجایى نرسید. آن شب، روى بام خوابیدم.
صبح با صدایى از خواب پریدم. لیلا توى حیاط خانه گلها را هرس مىکرد. پایین رفتم. فریبرز در خانه نبود. لیلا را صدا زدم. توى آشپزخانه آمد. براى هردویمان چاى ریخت. برداشت خودم را از ریشههاى اختلافات آنجا گفتم. صدایش مىلرزید. اول حرفهاى فریبرز را تأیید مىکرد. سعى مىکرد توى چشمهایم نگاه نکند. پافشارى کردم و بعد سؤالاتم را شخصىتر کردم. از تمایل خودش پرسیدم. برآشفت و از اتاق بیرون رفت. بعدازظهرِ آنروز با خسرو قرار گذاشتم. بدون آنکه قرار را چِک کند، در خانهٔ فریبرز و لیلا بهدنبالم آمد. غرق در عوالم خودش بود. گفتم، دلم گرفته جایى برویم، دمى به خمره بزنیم. پذیرفت. مطرب آبلهرو را براى اولین بار آنشب دیدم. اعترافاتى که از او گرفتند همه جعلیات و کذب محض است. غروب من و خسرو بهطرف شوشتر راندیم. پدرتان در درهٔ شوشترىها پاتوقى داشت و هفتهاى یکى دو شب را در آنجا مىگذراند. فریبرز ردش را پیدا کرده بود و در گزارشات امنیتى حوزه هم به این مسئله اشاره کرده بود. از جادهاى پیچدرپیچ و پُرگردنه گذشتیم. خسرو زیر لب آهنگى را زمزمه مىکرد. پدرتان صداى خوبى داشت و در شبهاى زندان برایمان مىخواند. من گیج و منگ بودم. شکى نداشتم که وسوسه ریشهٔ همهٔ تباهىهاست. از شما و مادرتان پرسیدم. عکس شما را از لابهلاى خرتوپرتهاى توى داشبورد بیرون آورد. شما با موهایى بافته و عروسکى در دست توى بغل خسرو نشسته بودید.
اوایل شب به محلهاى متروک وارد شدیم. ماشین را جایى گذاشتیم و بیرون رفتیم. سایههایى توى کوچه در حرکت بودند. جلوى خانهاى قیرگونىشده با درى خاکسترى ایستادیم. دو سه زن روبروى خانه، نگاهمان مىکردند. خسرو گفت، نگران نباش، اینجا مرا مىشناسند. درِ خانهاى را زد. پیرمردى آبلهرو با موهایى ریخته در را به رویمان باز کرد. با خسرو خوشوبشى کرد و وارد شدیم. توى حیاط سایهٔ یکى دو مرد را دیدم که از اتاقى به اتاق دیگر مىرفتند. مردى جلوى حوض وسط حیاط کنار شمعدانها صورتش را مىشست. پیرمرد ما را به اتاقى دودگرفته و نمور و نیمهتاریک برد. روى زمین نشستیم. پسرى چاق برایمان مخده آورد و زنى پیر بساط سفره را چید. از لابهلاى حرفهاى خسرو و پیرمرد فهمیدم که اغلب به آنجا رفتوآمد دارد. کارى که آنروزها خطایى نابخشودنى بهحساب مىآمد. پیرمرد استکانهایمان را پر کرد. سازش را از روى طاقچه برداشت و پسر را صدا زد. پسر آمد و کنار سفره نشست. پیرمرد سازش را کوک کرد و نواخت. پسر ضرب مىزد و با صداى گرفته مىخواند. من چنین روحیهاى را از خسرو هیچگاه ندیده بودم. نیمههاى شب، سیاهمست کنار سفره دراز کشیده بود. به پیرمرد و پسر اشاره کردم که تنهایمان بگذارند. بساط را جمع کردند و بیرون رفتند. خسرو را بیدار کردم. برایش چاى ریختم. اصل جریانات را جویا شدم. گفت، همان است که گفتهام. دوباره پرسیدم. با عصبانیت انکار کرد. مىلرزید و داد مىزد. پیرمرد پرید توى اتاق. اشاره کردم بیرون برود. هیچچیزى نگفتم. نزدیکىهاى صبح بازگشتیم. در بین راه کلمهاى بینمان ردوبدل نشد.
همانروز به تهران بازگشتم. گزارش سفر را به مرکزیت دادم. همه در پیگیرى دقیقتر و ختم قضیه متفقالقول بودیم. وظیفهٔ تحقیق نهایى و اجراى حکم تشکیلات به من محول شد. خواستم نپذیرم، قبول نکردند.
دو هفته بعد بىخبر به مسجدسلیمان رفتم. از آنجا با فریبرز تماس گرفتم. بعدازظهر مرا به خانه برد. طرح را براى فریبرز و لیلا تشریح کردم. فریبرز مسئله داشت و لیلا هم نمىخواست مسئولیتى را بپذیرد. از فریبرز خواستم که در مسئله دخالت نکند. لیلا را هم قانع کردم که تنها کسى است که از عهدهٔ اجراى طرح برمىآید.
روز بعد فریبرز صبح زود از خانه بیرون رفت.
حوالى ظهر لیلا در حضور من به خسرو تلفن زد. من گوشى دیگر را برداشته بودم. صدایش مىلرزید. اشاره کردم که آرام باشد. از خسرو خواست که بعدازظهر به دیدنش بیاید .خسرو اول سکوت کرد. بعد از فریبرز پرسید. لیلا گفت که فریبرز براى مأموریتى به خارج شهر رفته و تا دو روز دیگر هم برنمىگردد. خسرو چیز دیگرى پرسید. مثل اینکه خبرى شده یا، لیلا گفت، منتظرتم و گوشى را گذاشت. من حولهها را نیمهخیس کردم. از لیلا خواستم که توى اتاق برود. قفل درِ ورودى را باز گذاشتم و حولهها را با دوسه تکه رخت زنانه روى صندلى و توى راهرو در امتداد اتاق انداختم. موسیقى ملایمى را در ضبط صوت گذاشتم و خودم در گوشهاى رو به اتاق پنهان شدم. لیلا در را نیمهباز گذاشت و روى تخت دراز کشید.
براى مادرتان نوشتم، همیشه برایم این سؤال بوده که کیخسرو در لحظههاى مستى و سرخوشى، آنجا که پس از فتوحات بسیار در بارگاه نشسته بوده، وقتى جام جهاننما را بهدست مىگرفته و سرنوشت همهچیز و همهکس را در آن مىدیده، آیا سرانجامِ تلخ و پرابهام خود و اطرافیانش را هم دیده است؟
شاید نیمساعت هم نگذشته بود که خسرو بىآنکه قرار سلامتى را چک کند، در حیاط را باز کرد و ماشینش را آورد توى خانه. نگاهى به اطراف انداخت. درِ راهرو را باز کرد و آمد تو. لیلا را صدا زد. لیلا جواب نداد. حولهٔ نمدار را از روى مبل برداشت و بویید. لباسها را کنار زد و نشست. دوباره لیلا را صدا زد.
مادرتان نوشته بودند، بهجاى این حاشیهرفتنها، از آخرین دیدارتان بگویید. مثلاً اینکه آخرین بار لبخندش را کِى دیدید یا چیزهایى شبیه این. نوشتم، بانوى من، وقایع معمولاً آنطور که مثلاً در حکایات و قصهها خواندهایم و یا در فیلمها دیدهایم اتفاق نمىافتند. خسرو سیگارى آتش زد، حولهاى را برداشت و دوباره بویید. بلند شد سیگارش را خاموش کرد و بهطرف اتاق رفت. جزءبهجزء این وقایع در گزارشهایى که بعداً نابود شدند، آمده است. جلوى درِ اتاق دوباره لیلا را صدا زد. بعد برگشت، به پشتِسر نگاهى انداخت و داخل رفت. وقتى من جلو رفتم از لاى درِ نیمهباز نگاه کردم، لیلا به پهلو روى تخت دراز کشیده بود با شانهها و پاهاى برهنهاى که از لاى ملافه بیرون زده بود. خسرو روى لبهٔ تخت نشست. خم شد و شانههاى لیلا را که مىلرزید بوسید. دیدم که دستش را روى نیمرخ و موهاى خیس لیلا کشید.
وقتى از خانه بیرون مىرفتم، صداى هقهق لیلا مىآمد. خسرو با دستهایى که توى موها فرو برده بود، کنار تخت چمباتمه زده بود.
ظهر روز بعد، من، فریبرز و خسرو بهطرف رودخانهٔ تمبى حرکت کردیم. پیشنهاد فریبرز بود. گویا یکى دو بار با هم رفته بودند. غالباً آنجا با انفجار دینامیت در برکه و رودخانه، ماهى مىگرفتند. فریبرز چادر و وسایل را توى ماشین جاى داد و پشت فرمان نشست. من هم کنارش. خسرو روى صندلى عقب یله شد. توى راه کسى چیزى نمىگفت. یکى دو بار فریبرز از خسرو خواست چیزى بخواند. خسرو سکوت کرد. بعدازظهر به تمبى رسیدیم.
باید دشت تمبى را اواخر اسفندماه ببینید. منظرهاى اینچنین در عمرم ندیدهام. دشتى وسیع و سبز و تپهماهورهایى که یکسر با شقایقهاى سرخ و زرد و لالههاى وحشى پوشیده شده است و رودخانهاى که مثل مارى سبز و آبى، پیچدرپیچ در امتداد دشت مىگذرد. دورتر از برکه، کنار تپه، پشت به صخرهاى چادر زدیم. بساط غذا که آماده شد، شب شده بود. هیچکداممان چیزى نخوردیم. فریبرز زودتر از همه بىآنکه به ما چیزى بگوید رفت توى چادر. براى بالشِ زیر سر، سنگى را که رویش نشسته بود داخل چادر برد. خسرو چوبى دست گرفته بود و روى خاک خطهایى نامفهوم مىکشید. اشاره کردم بهطرف برکه برویم. جلوى برکه همهچیز ساکت و آرام بود. ماه روى برکه افتاده بود. دایرههاى موازى با آمدن گاهبهگاه ماهیها روى آب، بهموازات هم روى سطح برکه پراکنده مىشدند.
مادرتان پرسیده بودند، بنویسید آخرین بار کِى در چشمهاى خسرو نگاه کردید. نوشتم، یادم نیست. مگر فرقى هم مىکند؟ گفتم، خسرو چیزى بخوان، گفت، خستهام. بهتر است بخوابیم صبح زود وقتش است. ماهىها دستهدسته، مىآیند روى آب. فتیلهٔ فانوس را پایین کشیدیم و توى چادر رفتیم. فریبرز سرش را روى سنگ گذاشته بود و به سقف نگاه مىکرد. خسرو بین ما دراز کشید. سیگارى آتش زد. کمرىام را گذاشتم زیر سرم. فریبرز گاهبهگاه چیزهایى را زیر لب تکرار مىکرد. یکى دو بار خسرو پرسید، چیزى گفتى؟ من همانجا خوابم برد. نیمههاى شب با صداى باد از جا پریدم. گویى باد مىخواست چادر را از جا بکند. سقف چادر زیر فشار باد پایین مىآمد، نزدیکمان مىشد و بعد دور مىشد و بهطرفى دیگر مىرفت. نیمخیز که شدم خسرو را دیدم که با چشمهاى باز به من نگاه مىکرد. فریبرز پشت به ما رو به دیوارهٔ چادر دراز کشیده بود. خسرو خم شد، دستش را توى کوله کرد، قمقمه را بیرون کشید و آب را یکنفس نوشید. دوباره خوابم برد. نزدیکیهاى سحر بیدار شدم. فریبرز را دیدم که با زانوهاى بغلکرده روى زمین نشسته بود. به مادرتان نوشتم، باور کنید آخرین جملهاى که از خسرو شنیدم همین بود. «صبح ماهىها دستهدسته مىآیند روى آب.» بعد خسرو از چادر بیرون رفت.
روایت فریبرز از واقعهٔ رودخانهٔ تمبى و ماهىها پر از تناقض است. او بود که دینامیتها را با بند به تختهسنگى که با خود توى چادر آورده بود بست. برخلاف آنچه که در خاطراتش نوشته، من اولین نفرى نبودم که بعد از خسرو از چادر بیرون رفتم، هر دو با هم رفتیم. کنار برکه خبرى از خسرو نبود. صدایش زدیم، جوابى نداد. هر کدام از دو طرف در امتداد رودخانه حرکت کردیم. چند دقیقهٔ بعد صداى انفجار دینامیتها را از سمت برکه شنیدم. زردىها و سرخىها دویده بودند توى آبى آسمان و شکلهایى مبهم و متغیر ساخته بودند.
برخلاف روایت فریبرز، جریان ماهىهاى تکهتکهشده و برکهٔ خونآلود هم واقعهاى محال است. ماهىها به پهلو آمده بودند روى آب برکه. سطح آب هم پر از لکههاى سربى و پولکهاى نقره بود. ساعتى همانجا نشستم. به چادر که برگشتم فریبرز را دیدم که گوشهاى نشسته بود و سیگار مىکشید. او این یکى را درست نوشته که از من دربارهٔ خسرو پرسیده بود. باز هم واقعیت را نوشته که من جوابى ندادم.
براى مادرتان نوشتم، بانوى من، چه کسى فرجام واقعى کیخسرو را مىداند؟ شاید واقعاً ناپدید شده باشد، شاید هم خود را پنهان کرده و بعد در هیئت چوپانى و شاید هم در لباس زائرى غریب به شهرى دور وارد شده و دور از چشم دیگران سالها زندگى کرده، یا شاید به دسیسهٔ طوس یا گیو یا بیژن مرموزانه کشته شده باشد. کسى چه مىداند؟ چرا که همهٔ آنها هم سرنوشتى مشابه او داشتهاند.