رودخانهٔ تمبى‌ داستان کوتاهی از خسرو دوامی

خسرو دوامی – آمریکا

من که براى‌ شما نوشته بودم. اول مرا ببخشید، بعد به ‏دیدارم بیایید. کسى‌ که نمى‌‌بخشد، فراموش هم نمى‌‌کند. و من دیگر شکى‌ ندارم که فراموشى‌ پایان همهٔ رنج‏‌هاست. شما هم ماجرا را آن‌‏طور شنیده‌‏اید که دیگران خواسته‌‏اند. جریانى‌ مبهم و پُرتأویل، مثل واقعهٔ خانهٔ مسجدسلیمان و اعترافات مطرب شوشترى‌، و یا همین روایت مربوط به رودخانهٔ تمبى‌ و برکهٔ خون‌‏آلود و ماهى‌هاى‌ تکه‌تکه‌شدهٔ روى‌ آب که اتفاقى‌ محال است. قبلاً هم در جوابتان نوشته بودم، به حرف‌‏هاى‌ کسانى‌ که درگیر جریانات نبوده‏‌اند و دستى‌ از دور بر آتش داشته‌‏اند، دل ندهید. به روایت افرادى‌ هم که خود روزى‌ از مسببین واقعه بوده‏‌اند و امروز مسئله‏‌اى‌ را مى‌‌آفرینند تا شاید چیزى‌ دیگر را بپوشانند، اعتماد نکنید. از این‌ها که بگذریم، حقیقت مسلم کدام است؟ 

رنج‌نامه‌‏اى‌ را که مادرتان، گمانم، دو سه سال قبل از مرگ در جایى‌ نوشته بودند، خواندم. به ایشان خرده‌‏اى‌ نمى‌‌گیرم. واقعه را از همان دریچه‌‏اى‌ دیده‏‌اند که دیگران گشوده‏‌اند. حرف‌‏هاى‌ فریبرز را تکرار کرده‏‌اند و دیگران را. شاید هم مقصر من بودم. چند بار پیغام فرستادند که مرا ببینند، نپذیرفتم. یک‌بار نامه‌‏اى‌ نوشتند و اصل واقعه را جویا شدند. نوشتم، واقعه، در زمان و مکانِ وقوع، معنى‌ پیدا مى‌‌کند. از آن که گذشت تبدیل به خاطره مى‌‌شود. نوشتند، خاطراتتان را بنویسید. نوشتم، بعضى‌ خاطرات باید در سینه بمانند. در نامهٔ دیگرى‌ نوشتند، جواب تاریخ را چگونه مى‌‌دهید؟ نوشتم، تاریخ بخشى‌ از خاطرات است که از زبان راوى‌ دور از واقعه نقل شده است. مثلاً چه کسى‌ مى‌‌داند واقعیت ناپدیدشدن کیخسرو در پیش روى‌ آن‌همه سردار و پهلوان چه بوده است. حالا ما فقط یک روایت مکتوب پیش رویمان است.

چو از کوه خورشید سر برکشید
ز چشم جهان شاه شد ناپدید
بجستند از آن جایگه شاه جوى‌
به ریگ و بیابان نهادند روى‌
ز خسرو ندیدند جایى‌ نشان
ز ره بازگشتند چون بیهُشان 

پرسیده بودند، نمى‌‌خواهید مرا ببینید و چشم در چشم روایت خودتان را بگویید؟ نوشتم، بانوى‌ من، بگذارید خاطرهٔ دست‌هایتان باشد همان دست‌هاى‌ مهربان که از لاى‌ِ درِ نیمه‏‌باز سینى‌ غذا را توى‌ اتاق پر دود و صدا هل مى‌‌داد.

شما هم حق دارید، مرا به‌یاد نیاورید. آن‌وقت‌ها کوچک‌‏تر از آن بودید که از من و دیگران در ذهنتان چیزى‌ مانده باشد. من، فریبرز و گمانم دو سه نفر دیگر ماهى‌ یک‌بار به خانهٔ شما مى‌‌آمدیم. خسرو در را مى‌‌گشود و شما را مى‌‌دیدم که با موهایى‌ بافته و عروسکى‌ در دست از پشت پاهاى‌ او سَرَک مى‌‌کشیدید. کوچک بودید و چشم‏‌هایتان هم‌رنگ چشم‌‏هاى‌ پدرتان بود. ما به اتاقى‌ که تخت کوچک و کمد و اسباب‌بازى‌هاى‌ شما در آن بود، مى‌‌رفتیم. بعضى‌ روزها هم در فضاى‌ دودگرفتهٔ اتاق وارد مى‌‌شدید، سلامى‌ مى‌‌کردید و عروسکى‌ چیزى‌ را بیرون مى‌‌بردید. آن‌وقت‌‏ها عادت داشتم در جلسات چیزى‌ را دست گرفته و با آن بازى‌ کنم. یکى‌ از روزهاى‌ گرم تابستان، حین بحثى‌ تند دست یا پاى‌ یکى‌ از عروسک‌‏هاى‌ شما را که در دستم بود، کَندَم. هنوز هم یاد چشم‌‏هاى‌ پر از اشک و شماتتتان در خاطرم مانده است. 

حالا سال‌‏هاست خودم را از همه پنهان کرده‌‏ام. به نامم داستان‏‌ها نوشته‏‌اند. همیشه همین‌طور است. از قبیله که جدا شدى‌، فتوحات از آنِ دیگران مى‌‌شود و تو مى‌‌شوى‌ میراث‌‏بَرِ هر چه ناکامى‌. حکایاتشان را دورادور دنبال کرده‌‏ام، کوچک شده‏‌ا‌ند و پراکنده. خسرو روزى‌ جمله‌‏اى‌ گفت که هنوز در خاطرم مانده. شاید هم کسى‌ دیگر آن را در جایى‌ نوشته باشد. مى‌‌گفت اسب‌ها به سربالایى‌ که مى‌‌رسند، سم و کفل همدیگر را به دندان مى‌‌گیرند. 

ترجیح مى‌‌دهم پدرتان را خسرو بنامم. خودش این‌طور مى‌‌خواست. مى‌‌دانم براى‌ شما و مادرتان حسین بود و براى‌ دیگران هم منصور و فرهاد و اسکندر. در دانشگاه آشنا شدیم. فریبرز هم با ما بود؛ معرف هر دویشان به تشکیلات من بودم. آن سال‏‌ها دنیا را با نگاهى‌ واحد مى‌‌دیدیم. سه انگشت بودیم از یک دست. من و خسرو به‌فاصلهٔ چند ماه دستگیر شدیم. او به‌تقریب، دو سال زودتر از من آزاد شد. هنوز در زندان بودم که خبر آوردند ازدواج کرده. بعد از آزادى‌ مخفى‌ شدم. شرایط طورى‌ نبود که من مادرتان را ببینم. مشخصاتى‌ که ایشان از من داده‏‌اند یا زادهٔ خیال‏بافى‌‌‏شان است یا بر اثر توصیفات مخدوش دیگران. بریدهٔ روزنامه‌‏اى‌ هم که شما فرستاده‏‌اید متعلق به همان سال‌‏هاست. عکس را در جریان حمله به تشکیلات مسجدسلیمان پیدا کرده‌‏اند. اسناد زیرش هم همگى‌ ساختگى‌ ا‏ست. ظاهراً خواسته‌‏اند محملى‌ براى‌ حضور هر سه تاى‌ ما در آن خانه پیدا کنند. این عکس بعدها در اغلب شرح احوال و خاطرات آن سال‌‏ها آمده است. اما هیچ‌گاه کسى‌ این سؤال را از خود نکرده که چه کسى‌ این عکس را از ما گرفته است. در رنج‌نامهٔ مادرتان هم آنجا که به عکس اشاره مى‌‌شود، شاید هم به‌سهو، نام لیلا به‏‌عنوان کسى‌ که از ما عکس را گرفته، نیامده است. 

نمى‌‌خواستم در زمان حیات مادرتان با بازگویى‌ جزئیات این‌‏چنینى‌ فکرشان را آشفته و خاطرشان را مکدر کنم. میان بازماندگان تشکیلات ارج و قربى‌ داشتند. آیا در آن شرایط چنین لغزشى‌ را بر خود مى‌‌بخشیدیم که از سر تفنن یا خطا از غریبه‌‏اى‌ بخواهیم از ما عکس بگیرد؟ چرا در خاطرات فریبرز از لیلا به‌‏عنوان عضو ثابت خانه یادى‌ نشده است؟

نوشتم، بانوى‌ من، لزوماً پشت هر واقعه دسیسه‌‏اى‌ نهفته نیست. در همین روایت، آنجا که کیخسرو در اوج قدرت و حشمت و جاه، حالا به‌هر دلیلى‌ ، پا پَس مى‌‌کشد و دنیاى‌ قدرت و آرمان و آز را به سُخره مى‌‌گیرد، بر او چه خرده‌‏اى‌ مى‌‌توان گرفت، وقتى‌ در جواب سردار پیرش مى‌‌گوید:

شدم سیر از این لشکر و تاج و تخت
سبک بازگشتیم و بستیم رخت

یا چه کسى‌ مى‌‌داند، شاید میان آن‌همه سردار و پهلوان، از طوس و رستم و زال تا گیو و بیژن و فریبرز، طى‌ سال‏‌ها و در طول سفرها و جنگ‌هاى‌ پراُفت‌وخیز، یکى‌ کینه‌‏اش را در دل گرفته، شاید هم به وسوسهٔ دسترسى‌ به جام جهان‌‏نما، در لحظه‌‏اى‌ دور از چشم دیگران کار او را تمام کرده باشد. 

نوشته‏‌اند که انتقال خسرو به مسجدسلیمان به توصیهٔ من بوده است. مادرتان هم ظاهراً با استناد به نقل‌قولى‌ واهى‌ از کسى‌ که خود در حاشیهٔ جریان بوده گفته‌‏اند که من به‌واسطهٔ برخى‌ اختلاف نظرها، به دسیسه خسرو را به زندگى‌ مخفى‌ در شهرى‌ دور کشانده‌‏ام. شما هم در لفافه همین مطلب را نوشته‌‏اید. ظاهراً روى‌ برخى‌ جنبه‌‏ها نورى‌ بیش‌ازاندازه تابانده‌‏اند تا محملى‌ قابل‌قبول براى‌ واقعهٔ مسجدسلیمان پیدا شود. 

نخواستم، این را به مادرتان بنویسم. واقعیت این است که خسرو به‌تقاضاى‌ خودش به مسجدسلیمان منتقل شد. وقتى‌ درخواستش را با من در میان گذاشت، علتش را جویا شدم. گفت ترجیح مى‌‌دهد در تهران نباشد. از وضعیت خانه و احوال شما و مادرتان پرسیدم، سکوت کرد. براى‌ مادرتان نوشتم، هر چه دیگران مى‌‌خواهند، بگویند. من جز موارد جزئى‌، اختلاف نظرى‌ ریشه‌‏اى‌ با خسرو نداشتم. احتمالاً مادرتان آن‌چنان تحت تأثیر حرف‌‏هاى‌ فریبرز و دیگران بودند که هیچ‌وقت نخواستند و نتوانستند مرا باور کنند. 

فریبرز، یک‌سال قبل از پدرتان براى‌ سازماندهى‌ و وصل پاره‌‏اى‌ ارتباطات به مسجدسلیمان رفته بود. لیلا از افراد باتجربهٔ تشکیلات بود که براى‌ استتار به‌عنوان کارگر کارخانه به آنجا فرستاده شد. فریبرز و لیلا خانه‌‏اى‌ را در حومهٔ شهر اجاره کرده بودند. شاید پذیرفتن جزئیات این وقایع براى‌ شما که در جریان روابط آن سال‌‏ها نبوده‏‌اید غیرممکن باشد. گناهى‌ هم ندارید. مادرتان پرسیده بودند، هنوز هم فکر مى‌‌کنید، اگر در شرایط همان سال‌‏ها بودید، ترک صف، عقوبتى‌ چنین تلخ و ناگزیر داشت؟ 

نوشتم، بانوى‌ من، به این سادگى‌ قضاوت نکنید. در این که ما پیشاپیش صف مبارزه با دشمنى‌ درنده بودیم شکى‌ ندارم. هنوز هم شکى‌ ندارم که حضور در این صف راه بازگشتى‌ نداشت و هیچ‌گونه تعلل و لغزش هم جایز نبود. ولى‌، ماجراى‌ مسجدسلیمان و رودخانهٔ تمبى‌ را با وقایع مشابه مخدوش کرده‌‏اند. ترکِ صف انگیزهٔ واقعه نبوده است، اگرچه که مى‌‌توانست باشد. 

یک‌سال بعد از پیوستن پدرتان به تشکیلات مسجدسلیمان، اطلاعات ضدونقیضى‌ از وضعیت آنجا به ما مى‌‌رسید. از فریبرز که در آن زمان مسئول حوزه بود، خواستیم گزارشى‌ برایمان بنویسد. یکى‌ دو هفته بعد گزارش مبهم و در عین حال نگران‌‏کننده‏‌اى‌ براى‌ ما فرستاد. در گزارش از بروز گرایشات خطرناک و ضعف‌‏هاى‌ غیرقابل‌گذشت در تشکیلات مسجدسلیمان یاد شده بود. سعى‌ کردم با خسرو ارتباط برقرار کنم، نشد. کسى‌ دیگر هم به تهران آمده بود و گزارش مشابهى‌ به مرکزیت داده بود. به‌نظر مى‌‌آمد که شکافى‌ عمیق بین اعضاء تشکیلات آنجا به‌وجود آمده است. در آن‌روزها چنین شکافى‌ مى‌‌توانست مثل دُملى‌ چرکین به بقیهٔ بخش‏‌ها هم سرایت کرده و همه را زیر ضرب دشمن ببرد. اوایل اسفندماه به‌دستور مرکزیت به مسجدسلیمان رفتم. صبح با اتوبوس حرکت کردم و غروب رسیدم. در ایستگاه علامت قرارمان را زدم. دو ساعت بعد تأیید قرار را گرفتم.

شب فریبرز در ایستگاه به پیشوازم آمد. برخلاف انتظارم به‌جاى‌ خسرو لیلا به‏‌عنوان چکِ فریبرز آمده بود. فریبرز سخت مضطرب و پریشان مى‌‌نمود. مرا چشم‌‏بسته به خانه‏‌شان بردند. یکى‌ دو ساعت بعد هم خسرو و دیگران آمدند. در خاطرات و یادداشت‌‏هاى‌ دیگران از جلسهٔ آن‌شب به‌‏عنوان محکمهٔ خسرو یاد شده که برداشتى‌ یک‌جانبه و وارونه از قضایاست. در تمام مدت جلسه فریبرز و دو نفر دیگر که هر دو در ضربات سال بعد از بین رفتند، خسرو را به باد انتقادات شدید گرفتند. نمى‌‌خواهم با ذکر جزئیات وقایعى‌ که حالا شاید روشن‌کردنشان مرهمى‌ به زخم‏‌هاى‌ این سال‏‌ها نگذارد، خاطرتان را بیازارم ولى‌ خودتان این‌طور خواستید. پدرتان در طول جلسه فقط یک‌بار گفت که این‏‌ها همه بهانه‌‏ای است براى‌ تصفیهٔ او و یکى‌ دو عضو دیگر که شیوه‌‏هاى‌ فریبرز را در رهبرى‌ و ادارهٔ تشکیلات به زیر سؤال برده‌‏اند. تمام آن‌شب لیلا ساکت بود و کلمه‏‌اى‌ حرف نزد. شاید اگر لیلا به‏‌عنوان شاهد اصلى‌ ماجرا در ضربات سال بعد از بین نرفته بود، شما و دیگران امروز واقعه را از منظرى‌ دیگر مى‌‌دیدید و دیگر نیازى‌ به نبش قبر رفتگان و بازگویى‌ خاطرات موهوم گذشتگان نبود. 

آن‌شب بعد از رفتن همه، من و فریبرز روى‌ بام خانه رفتیم. روبرویمان جاده بود و شعله‌‏هاى‌ آتش، که از پشت لوله‌‏هاى‌ گازى‌ که در امتداد تپه‌‏ها کشیده مى‌‌شد، زبانه مى‌‌کشید. من شکى‌ نداشتم که اصل مسئله چیز دیگری است. بعضى‌ خاطرات همیشه با آدم مى‌‌مانند. فریبرز براى‌ آوردن چیزى‌ پایین رفت. من به تپهٔ روبرو و به شعله‌‏ها نگاه مى‌‌کردم. براى‌ لحظه‌‏اى‌ یکّه خوردم. لابه‌‏لاى‌ لوله‌‏هاى‌ گاز، گاه‌به‌‏گاه نورى‌ متحرک روشن و خاموش مى‌‌شد. آدم‏‌هایى‌ در امتداد لوله‌‏ها با آینه به‌هم علامت مى‌‌دادند. خم شدم، کمرى‌‌‏ام را کشیدم و به‌موازات لبهٔ بام روى‌ دو زانو نشستم. سیانور را از جیب بیرون کشیدم و توى‌ مشتم جاى‌ دادم. یاد گرفته بودیم به‌هر واقعهٔ کوچکى‌ با دیدهٔ احتیاط و تردید نگاه کنیم. فریبرز که برگشت، اشاره کردم سکوت کند. خم شد و کنارم آمد. کورسوى‌ چراغ‌‏ها را به او نشان دادم. اول نمى‌‌دید. بعد لبخندى‌ زد، دستم را گرفت و بلند شد. انعکاس نور چشم سگ‌‏هاى‌ ولگردى‌ را که پشت لوله‌‏هاى‌ گاز زباله‌‏ها را این‌طرف و آن‌طرف مى‌‌بردند به‌اشتباه چیز دیگرى‌ گرفته بودم. این را بعدها فریبرز در خاطراتش به ریا به‏‌عنوان نمونه‏‌اى‌ از روحیهٔ شکاک و در عین حال خشن من آورده است. آن‌شب تا نیمه‌‏هاى‌ شب با فریبرز حرف زدم. توجیه مى‌‌کرد. دلایل بیشترى‌ آوردم. شکى‌ نداشتم که لیلا یک پاى‌ قضیه است. حرف‌هایمان به‌جایى‌ نرسید. آن شب، روى‌ بام خوابیدم. 

صبح با صدایى‌ از خواب پریدم. لیلا توى‌ حیاط خانه گل‌ها را هرس مى‌‌کرد. پایین رفتم. فریبرز در خانه نبود. لیلا را صدا زدم. توى‌ آشپزخانه آمد. براى‌ هردویمان چاى‌ ریخت. برداشت خودم را از ریشه‌‏هاى‌ اختلافات آن‏جا گفتم. صدایش مى‌‌لرزید. اول حرف‌هاى‌ فریبرز را تأیید مى‌‌کرد. سعى‌ مى‌‌کرد توى‌ چشم‏‌هایم نگاه نکند. پافشارى‌ کردم و بعد سؤالاتم را شخصى‌‌‏تر کردم. از تمایل خودش پرسیدم. برآشفت و از اتاق بیرون رفت. بعدازظهرِ آن‌روز با خسرو قرار گذاشتم. بدون آنکه قرار را چِک کند، در خانهٔ فریبرز و لیلا به‌دنبالم آمد. غرق در عوالم خودش بود. گفتم، دلم گرفته جایى‌ برویم، دمى‌ به خمره بزنیم. پذیرفت. مطرب آبله‌‏رو را براى‌ اولین بار آن‌شب دیدم. اعترافاتى‌ که از او گرفتند همه جعلیات و کذب محض است. غروب من و خسرو به‏‌طرف شوشتر راندیم. پدرتان در درهٔ شوشترى‌‌‏ها پاتوقى‌ داشت و هفته‌‏اى‌ یکى‌ دو شب را در آنجا مى‌‌گذراند. فریبرز ردش را پیدا کرده بود و در گزارشات امنیتى‌ حوزه هم به این مسئله اشاره کرده بود. از جاده‏اى‌ پیچ‌درپیچ و پُرگردنه گذشتیم. خسرو زیر لب آهنگى‌ را زمزمه مى‌‌کرد. پدرتان صداى‌ خوبى‌ داشت و در شب‌هاى‌ زندان برایمان مى‌‌خواند. من گیج و منگ بودم. شکى‌ نداشتم که وسوسه ریشهٔ همهٔ تباهى‌هاست. از شما و مادرتان پرسیدم. عکس شما را از لابه‌لاى‌ خرت‌وپرت‏‌هاى‌ توى‌ داشبورد بیرون آورد. شما با موهایى‌ بافته و عروسکى‌ در دست توى‌ بغل خسرو نشسته بودید. 

اوایل شب به محله‏‌اى‌ متروک وارد شدیم. ماشین را جایى‌ گذاشتیم و بیرون رفتیم. سایه‌‏هایى‌ توى‌ کوچه در حرکت بودند. جلوى‌ خانه‌‏اى‌ قیرگونى‌‌شده با درى‌ خاکسترى‌ ایستادیم. دو سه زن روبروى‌ خانه، نگاهمان مى‌‌کردند. خسرو گفت، نگران نباش، اینجا مرا مى‌‌شناسند. درِ خانه‌‏اى‌ را زد. پیرمردى‌ آبله‌‏رو با موهایى‌ ریخته در را به رویمان باز کرد. با خسرو خوش‌وبشى‌ کرد و وارد شدیم. توى‌ حیاط سایهٔ یکى‌ دو مرد را دیدم که از اتاقى‌ به اتاق دیگر مى‌‌رفتند. مردى‌ جلوى‌ حوض وسط حیاط کنار شمعدان‌ها صورتش را مى‌‌شست. پیرمرد ما را به اتاقى‌ دودگرفته و نمور و نیمه‌‏تاریک برد. روى‌ زمین نشستیم. پسرى‌ چاق برای‏مان مخده آورد و زنى‌ پیر بساط سفره را چید. از لابه‌‏لاى‌ حرف‌هاى‌ خسرو و پیرمرد فهمیدم که اغلب به آنجا رفت‌وآمد دارد. کارى‌ که آن‌روزها خطایى‌ نابخشودنى‌ به‏‌حساب مى‌‌آمد. پیرمرد استکان‌هایمان را پر کرد. سازش را از روى‌ طاقچه برداشت و پسر را صدا زد. پسر آمد و کنار سفره نشست. پیرمرد سازش را کوک کرد و نواخت. پسر ضرب مى‌‌زد و با صداى‌ گرفته مى‌‌خواند. من چنین روحیه‌‏اى‌ را از خسرو هیچ‌گاه ندیده بودم. نیمه‌‏هاى‌ شب، سیاه‏‌مست کنار سفره دراز کشیده بود. به پیرمرد و پسر اشاره کردم که تنهایمان بگذارند. بساط را جمع کردند و بیرون رفتند. خسرو را بیدار کردم. برایش چاى‌ ریختم. اصل جریانات را جویا شدم. گفت، همان‌ است که گفته‌‏ام. دوباره پرسیدم. با عصبانیت انکار کرد. مى‌‌لرزید و داد مى‌‌زد. پیرمرد پرید توى‌ اتاق. اشاره کردم بیرون برود. هیچ‌چیزى‌ نگفتم. نزدیکى‌هاى‌ صبح بازگشتیم. در بین راه کلمه‏‌اى‌ بین‏مان ردوبدل نشد. 

همان‌‏روز به تهران بازگشتم. گزارش سفر را به مرکزیت دادم. همه در پیگیرى‌ دقیق‌‏تر و ختم قضیه متفق‌‏القول بودیم. وظیفهٔ تحقیق نهایى‌ و اجراى‌ حکم تشکیلات به من محول شد. خواستم نپذیرم، قبول نکردند. 

دو هفته بعد بى‌خبر به مسجدسلیمان رفتم. از آنجا با فریبرز تماس گرفتم. بعدازظهر مرا به خانه برد. طرح را براى‌ فریبرز و لیلا تشریح کردم. فریبرز مسئله داشت و لیلا هم نمى‌‌خواست مسئولیتى‌ را بپذیرد. از فریبرز خواستم که در مسئله دخالت نکند. لیلا را هم قانع کردم که تنها کسى‌ ‏است که از عهدهٔ اجراى‌ طرح برمى‌‌آید. 

روز بعد فریبرز صبح زود از خانه بیرون رفت. 

حوالى‌ ظهر لیلا در حضور من به خسرو تلفن زد. من گوشى‌ دیگر را برداشته بودم. صدایش مى‌‌لرزید. اشاره کردم که آرام باشد. از خسرو خواست که بعدازظهر به دیدنش بیاید .خسرو اول سکوت کرد. بعد از فریبرز پرسید. لیلا گفت که فریبرز براى‌ مأموریتى‌ به خارج شهر رفته و تا دو روز دیگر هم برنمى‌‌گردد. خسرو چیز دیگرى‌ پرسید. مثل اینکه خبرى‌ شده یا، لیلا گفت، منتظرتم و گوشى‌ را گذاشت. من حوله‌‏ها را نیمه‌خیس کردم. از لیلا خواستم که توى‌ اتاق برود. قفل درِ ورودى‌ را باز گذاشتم و حوله‌‏ها را با دوسه تکه رخت زنانه روى‌ صندلى‌ و توى‌ راهرو در امتداد اتاق انداختم. موسیقى‌ ملایمى‌ را در ضبط صوت گذاشتم و خودم در گوشه‌‏اى‌ رو به اتاق پنهان شدم. لیلا در را نیمه‌‏باز گذاشت و روى‌ تخت دراز کشید.

براى‌ مادرتان نوشتم، همیشه برایم این سؤال بوده که کیخسرو در لحظه‌‏هاى‌ مستى‌ و سرخوشى‌، آنجا که پس از فتوحات بسیار در بارگاه نشسته بوده، وقتى‌ جام جهان‏‌نما را به‌دست مى‌‌گرفته و سرنوشت همه‌چیز و همه‌کس را در آن مى‌‌دیده، آیا سرانجامِ تلخ و پرابهام خود و اطرافیانش را هم دیده است؟ 

شاید نیم‌ساعت هم نگذشته بود که خسرو بى‌‌‏آنکه قرار سلامتى‌ را چک کند، در حیاط را باز کرد و ماشینش را آورد توى‌ خانه. نگاهى‌ به اطراف انداخت. درِ راهرو را باز کرد و آمد تو. لیلا را صدا زد. لیلا جواب نداد. حولهٔ نم‌‏دار را از روى‌ مبل برداشت و بویید. لباس‌ها را کنار زد و نشست. دوباره لیلا را صدا زد.

مادرتان نوشته بودند، به‏‌جاى‌ این حاشیه‌رفتن‌ها، از آخرین دیدارتان بگویید. مثلاً اینکه آخرین بار لبخندش را کِى‌ دیدید یا چیزهایى‌ شبیه این. نوشتم، بانوى‌ من، وقایع معمولاً آن‌طور که مثلاً در حکایات و قصه‌‏ها خوانده‌‏ایم و یا در فیلم‌‏ها دیده‏‌ایم اتفاق نمى‌‌افتند. خسرو سیگارى‌ آتش زد، حوله‌‏اى‌ را برداشت و دوباره بویید. بلند شد سیگارش را خاموش کرد و به‌طرف اتاق رفت. جزء‌به‌جزء این وقایع در گزارش‌‏هایى‌ که بعداً نابود شدند، آمده است. جلوى‌ درِ اتاق دوباره لیلا را صدا زد. بعد برگشت، به پشتِ‌سر نگاهى‌ انداخت و داخل رفت. وقتى‌ من جلو رفتم از لاى‌ درِ نیمه‏‌باز نگاه کردم، لیلا به پهلو روى‌ تخت دراز کشیده بود با شانه‌‏ها و پاهاى‌ برهنه‌‏اى‌ که از لاى‌ ملافه بیرون زده بود. خسرو روى‌ لبهٔ تخت نشست. خم شد و شانه‌‏هاى‌ لیلا را که مى‌‌لرزید بوسید. دیدم که دستش را روى‌ نیم‌رخ و موهاى‌ خیس لیلا کشید. 

وقتى‌ از خانه بیرون مى‌‌رفتم، صداى‌ هق‌‏هق لیلا مى‌‌آمد. خسرو با دست‌‏هایى‌ که توى‌ موها فرو برده بود، کنار تخت چمباتمه زده بود.

ظهر روز بعد، من، فریبرز و خسرو به‌طرف رودخانهٔ تمبى‌ حرکت کردیم. پیشنهاد فریبرز بود. گویا یکى‌ دو بار با هم رفته بودند. غالباً آن‏جا با انفجار دینامیت در برکه و رودخانه، ماهى‌ مى‌‌گرفتند. فریبرز چادر و وسایل را توى‌ ماشین جاى‌ داد و پشت فرمان نشست. من هم کنارش. خسرو روى‌ صندلى‌ عقب یله شد. توى‌ راه کسى‌ چیزى‌ نمى‌‌گفت. یکى‌ دو بار فریبرز از خسرو خواست چیزى‌ بخواند. خسرو سکوت کرد. بعدازظهر به تمبى‌ رسیدیم.

رودخانهٔ تمبى‌ داستان کوتاهی از خسرو دوامی

باید دشت تمبى‌ را اواخر اسفندماه ببینید. منظره‌‏اى‌ این‌چنین در عمرم ندیده‏‌ام. دشتى‌ وسیع و سبز و تپه‌ماهورهایى‌ که یک‌سر با شقایق‌‏هاى‌ سرخ و زرد و لاله‌‏هاى‌ وحشى‌ پوشیده شده است و رودخانه‌‏اى‌ که مثل مارى‌ سبز و آبى‌، پیچ‌درپیچ در امتداد دشت مى‌‌گذرد. دورتر از برکه، کنار تپه، پشت به صخره‌‏اى‌ چادر زدیم. بساط غذا که آماده شد، شب شده بود. هیچ‌کداممان چیزى‌ نخوردیم. فریبرز زودتر از همه بى‌‌‏آنکه به ما چیزى‌ بگوید رفت توى‌ چادر. براى‌ بالشِ زیر سر، سنگى‌ را که رویش نشسته بود داخل چادر برد. خسرو چوبى‌ دست گرفته بود و روى‌ خاک خط‌هایى‌ نامفهوم مى‌‌کشید. اشاره کردم به‏‌طرف برکه برویم. جلوى‌ برکه همه‌چیز ساکت و آرام بود. ماه روى‌ برکه افتاده بود. دایره‌‏هاى‌ موازى‌ با آمدن گاه‌به‌گاه ماهی‌ها روى‌ آب، به‌موازات هم روى‌ سطح برکه پراکنده مى‌‌شدند. 

مادرتان پرسیده بودند، بنویسید آخرین بار کِى‌ در چشم‌‏هاى‌ خسرو نگاه کردید. نوشتم، یادم نیست. مگر فرقى‌ هم مى‌‌کند؟ گفتم، خسرو چیزى‌ بخوان، گفت، خسته‌‏ام. بهتر است بخوابیم صبح زود وقتش است. ماهى‌‌‏ها دسته‌دسته، مى‌‌آیند روى‌ آب. فتیلهٔ فانوس را پایین کشیدیم و توى‌ چادر رفتیم. فریبرز سرش را روى‌ سنگ گذاشته بود و به سقف نگاه مى‌‌کرد. خسرو بین ما دراز کشید. سیگارى‌ آتش زد. کمرى‌‌‏ام را گذاشتم زیر سرم. فریبرز گاه‌به‌‏گاه چیزهایى‌ را زیر لب تکرار مى‌‌کرد. یکى‌ دو بار خسرو پرسید، چیزى‌ گفتى‌؟ من همان‌‏جا خوابم برد. نیمه‌‏هاى‌ شب با صداى‌ باد از جا پریدم. گویى‌ باد مى‌‌خواست چادر را از جا بکند. سقف چادر زیر فشار باد پایین مى‌‌آمد، نزدیکمان مى‌‌شد و بعد دور مى‌‌شد و به‌طرفى‌ دیگر مى‌‌رفت. نیم‏‌خیز که شدم خسرو را دیدم که با چشم‏‌هاى‌ باز به من نگاه مى‌‌کرد. فریبرز پشت به ما رو به دیوارهٔ چادر دراز کشیده بود. خسرو خم شد، دستش را توى‌ کوله کرد، قمقمه را بیرون کشید و آب را یک‌‏نفس نوشید. دوباره خوابم برد. نزدیکی‌هاى‌ سحر بیدار شدم. فریبرز را دیدم که با زانوهاى‌ بغل‌کرده روى‌ زمین نشسته بود. به مادرتان نوشتم، باور کنید آخرین جمله‌‏اى‌ که از خسرو شنیدم همین بود. «صبح ماهى‌‌‏ها دسته‌دسته مى‌‌آیند روى‌ آب.» بعد خسرو از چادر بیرون رفت. 

روایت فریبرز از واقعهٔ رودخانهٔ تمبى‌ و ماهى‌‌‏ها پر از تناقض است. او بود که دینامیت‌‏ها را با بند به تخته‌سنگى‌ که با خود توى‌ چادر آورده بود بست. برخلاف آنچه که در خاطراتش نوشته، من اولین نفرى‌ نبودم که بعد از خسرو از چادر بیرون رفتم، هر دو با هم رفتیم. کنار برکه خبرى‌ از خسرو نبود. صدایش زدیم، جوابى‌ نداد. هر کدام از دو طرف در امتداد رودخانه حرکت کردیم. چند دقیقهٔ بعد صداى‌ انفجار دینامیت‏‌ها را از سمت برکه شنیدم. زردى‌‌‏ها و سرخى‌‌‏ها دویده بودند توى‌ آبى‌ آسمان و شکل‌‏هایى‌ مبهم و متغیر ساخته بودند. 

برخلاف روایت فریبرز، جریان ماهى‌هاى‌ تکه‌تکه‌شده و برکهٔ خون‌‏آلود هم واقعه‌‏اى‌ محال است. ماهى‌‌‏ها به پهلو آمده بودند روى‌ آب برکه. سطح آب هم پر از لکه‌‏هاى‌ سربى‌ و پولک‌‏هاى‌ نقره بود. ساعتى‌ همان‏‌جا نشستم. به چادر که برگشتم فریبرز را دیدم که گوشه‌‏اى‌ نشسته بود و سیگار مى‌‌کشید. او این یکى‌ را درست نوشته که از من دربارهٔ خسرو پرسیده بود. باز هم واقعیت را نوشته که من جوابى‌ ندادم. 

براى‌ مادرتان نوشتم، بانوى‌ من، چه کسى‌ فرجام واقعى‌ کیخسرو را مى‌‌داند؟ شاید واقعاً ناپدید شده باشد، شاید هم خود را پنهان کرده و بعد در هیئت چوپانى‌ و شاید هم در لباس زائرى‌ غریب به شهرى‌ دور وارد شده و دور از چشم دیگران سال‌‏ها زندگى‌ کرده، یا شاید به دسیسهٔ طوس یا گیو یا بیژن مرموزانه کشته شده باشد. کسى‌ چه مى‌‌داند؟ چرا که همهٔ آن‌ها هم سرنوشتى‌ مشابه او داشته‌‏اند. 

ارسال دیدگاه